۱۶۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۳۹

نخل قد تو را چون، صورت نگار جان بست
گلدسته سرین را، زان رشته بر میان بست

از بسکه شد بریده، پیوند راحت از ما
بر زخم ما بشمشیر، مرهم نمی توان بست

جائیکه غنچه سنگست، بر آشیان بلبل
عاشق چسان تواند، خود را بگلرخان بست

آب و گل وجودم از رعشه موج دارست
بی می نمی تواند، مغزم در استخوان بست

هر بستگی که باشد موج می اش کلیدست
پیرمغان گشاید، هر در که آسمان بست

گلشن خوش و هوا خوش، گفتی گر چه باید
باید نقاب گل را، بر روی باغبان بست

تاب تلافی جور، نازک دلان ندارند
بر زخم لاله و گل، مرهم نمی توان بست

از وضع ناگوار اهل جهان دلی پر
دارم کلیم و باید، از نیک و بد زبان بست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.