۱۵۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۱

براه عشق تو جز اشک و آه با من نیست
از آن متاع چه بهتر که باب رهزن نیست

زبس گداختم از غم چنان سبک شده ام
که خون ناحق من نیز بار گردن نیست

بغیر دیده و دل کز غمت فروغ برند
دو خانه هرگز از یک چراغ روشن نیست

درین چمن دل ما همچو غنچه پیکان
ز صد بهارش امید یکی شکفتن نیست

برای قافله کعبه سبکباری
هزار بدرقه و راهبر چو رهزن نیست

دلم که در کف عشقت ز موم نرم تر است
چو وقت پند شود کم ز سنگ و آهن نیست

ببحر هستی غیر از حباب نتوان یافت
سری که منت تیغ تواش بگردن نیست

کم از هنر نبود عیب چون بجا باشد
که تنگ چشمی عیب است و نقص سوزن نیست

کلیم را سر همخانگی بشعله بود
وگرنه جائی بهتر ز کنج گلخن نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.