۱۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۵۲

این سطرهای چین که ز پیری بروی ماست
هر یک جدا جدا خط معزولی قواست

دل در جوانی از پی صد کام می دود
پیری که هست موسم آرام کم بهاست

چشم دگر ز عینک گیرم بعاریت
اکنون که وقت بستن دیده ز ماسواست

ضعفم بجا گذاشته از خرمن وجود
کاهی که در برابر صد کوه غم بجاست

سامان ساز و برگ سراپا کجا بود
در کلبه ام که موجه سیلاب بوریاست

کی می دهد رهم بر آن پادشاه حسن
این بخت دون که پست تر از همت گداست

دستی که وانشد ز قناعت بنزد خلق
انگشت او بیمن به از شهپر هماست

خون حیا بگردن اهل طلب بود
قتل گدا بقصد قصاص حیا رواست

غم می خورم بجای غذا چون کنم کلیم
اینست آن غذا که نه محتاج اشتهاست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۵۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۵۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.