۱۸۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۸۳

خاک غربت در مذاقم آبحیوان می شود
صبح روشن خاطر از شام غریبان می شود

گرچه ننگ از نام ما داری چه شد، گاهی بپرس
لایق یاد ار نباشد خرج نسیان می شود

دیده ام تا سرکشی هایی خطت، در حیرتم
مور هم بر همرهی ملک سلیمان می شود

می جهد ابروی موج و می پرد چشم حباب
نیست خیر ای دل دگر در دیده طوفان می شود

پشت طاقت خم گرفت از منت پیراهنم
از تن آسائیست گر دیوانه عریان می شود

باغ دنیا از کجا و میوه راحت کجا
گر نهالش خشک گردد چوب دربان می شود

بخت وارون هر چه آسانست مشکل می کند
توبه را باید شکست این شیشه سندان می شود

کاروان خط نمی دانم چه بار آورده است
اینقدر دانم که نرخ بوسه ارزان می شود

پای در دامن چو قفل بی کلید آورده ام
برنخیزم گر بفرقم خانه ویران می شود

غیرت همت بشرکت سرنمی آرد فرود
ما همان خاریم اگر عالم گلستان می شود

دست بر سر، سنگ بر دل، خار در پائی کلیم
می توان دانست کار ما بسامان می شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۸۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۸۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.