۱۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۱۹۴

دل زجا رفت، از پی آنسرو قامت می رود
می پرد چشمم باستقبال حیرت می رود

کس بذوق خویش ترک خانمان خود نکرد
خونم از بیداد مرهم از جراحت می رود

تهنیت نوبر نکرد و گرد خوشحالی نگشت
عید ما دایم بقربان مصیبت می رود

گر بحشر از جور مه رویان شکایت سر کنم
رنگ از رخسار خورشید قیامت می رود

زندگی چون تلخ گردد بیدلان پردل شوند
مرگ چون راحت شود قدر شجاعت می رود

در ره عشقت که آتش خون و خاکش آتشست
می روم سر در هوا تا پای جرأت می رود

هیچ چیز از ما پسند خاطر خوبان نشد
حیرتی دارم که چون هوشم بغارت می رود

معصیت کز خاکیان خیزد غباری بیش نیست
گر رود گردی چه از باران رحمت می رود

توشه تحسین باران همره او کن کلیم
این اینجا نمی ماند بغربت می رود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۱۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۱۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.