۱۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۳

دل چون ز خاک راه طلب توتیا کشد
از روی میل خار مغیلان بپا کشد

ما را نه زور جذبه شوقی بود که مرگ
دامان آرزوی تو از دست ها کشد

یکره بروی جان بلب آمده بخند
تا باده ای ز ساغر تبخاله ها کشد

چون جنگ سنگ و شیشه با آن ستیزه خوی
جنگی نمی کند که بصلح و صفا کشد

می داشت کاش قوت دندان لقمه خای
حرصم که طعمه از دهن اژدها کشد

سنجد مرا بمهر و وفا چون بمدعی
ای کاش از ترازوی تیر جفا کشد

غافل بود ز سایه دیوار کنج فقر
آن را که دل بسایه بال هما کشد

سوزن درین ره آفت تجرید سالک است
از خار تازه خار کهن را زپا کشد

کاهیده ام چنینکه من از غم، عجب مدار
از تن گر استخوان مرا کهربا کشد

آشفتگی ز صحبت ما چون شود ملول
آید دمی بسایه زلف تو وا کشد

خونم که از در تو بشستن نمی رود
خواهد ترا بجانب اهل وفا کشد

آنرا که هست رایحه مردمی هوس
این بوی خوش کلیم ز مردم گیا کشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۱۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.