۱۷۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۱۹

بجز سکوت ز روشندلان نمی آید
زبان شعله بکار بیان نمی آید

زسیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست
ز دیده دیدن ریک روان نمی آید

خدنگ آه شکار افکنست لیک چه سود
که از هزار یکی بر نشان نمی آید

بزلف او نیم آگه زحال دل چکنم
خبر همیشه زهندوستان نمی آید

سری که افسر شاهی قسم باو نخورد
بکار سجده آن آستان نمی آید

جرس براه طلب غیر ازین نمی گوید
که هیچکار ز آه و فغان نمی آید

از آن دیار که سود سفر خطر باشد
چو راه امن شود کاروان نمی آید

ز مور لاف سلیمانی از چه برتابم
ز من فروتنی از آسمان نمی آید

هلاک چشم ادا فهمیم که دریابد
هر آن سخن که ز دل بر زبان نمی آید

ز غمزه اش مطلب رخصت نظاره کلیم
صلای سیر گل از باغبان نمی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.