۱۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۱

بملک عشق دل شادمان نمی ماند
گل شکفته درین گلستان نمی ماند

نمی خورد غم روزی کسیکه قانع شد
همای هرگز بی استخوان نمی ماند

چرا چو موج همیشه است بیقراری ما
بیک قرار چو وضع جهان نمی ماند

سیاه روزی ما همچنین نخواهد ماند
شب ار دراز بود جاودان نمی ماند

دلا مکش همه شب آه جانگداز چو شمع
که وقت صبح بکامت زبان نمی ماند

ازین رمی که تر از من است پیکان هم
زتیر جور تو در استخوان نمی ماند

شمار زخم ستمهای دوست نتوان کرد
که از خدنگ جفاها نشان نمی ماند

براه پرخطری می روم که نقش قدم
زبیم در عقب کاروان نمی ماند

کلیم ناوک آهت گشاد خواهد یافت
همیشه تیر کسی در کمان نمی ماند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.