۱۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۲۷

نیست مو کز فرق ما برگشته بختان سر کشید
بر سر شوریدگان سودای او لشکر کشید

ایدل از گرمی خورشید قیامت باک نیست
آه سردی میتوان در عرصه محشر کشید

منکه یکدستم بجیب و دست دیگر بر سرست
چون توانم شاهد مقصود را در بر کشید

تا نگردد خیره هنگام تماشای رخت
دود آهم سرمه ای در چشم ماه و خور کشید

خوش سخن مستانه می گوید کلیم امشب مگر
از شراب مدحت روح الامین ساغر کشید

ای خداوندی که از نیروی اقبال بلند
چرخ را از کهکشان قدر تو خط بر سر کشید

چرخ را سرهنگ جاهت شب به نمرودی گرفت
تا سحر از مطبخ جود تو خاکستر کشید

بهر تحریر ثنایت دهر در هر سرزمین
صفحه های خاک را از جاده در مسطر کشید

فاخته کوکو نگوید زانکه از امداد تو
داشت هر کس آرزوئی تنگ اندر بر کشید

بر زمین زد شمع در پیشت کلاه از جور باد
دود آهی بس ز جان دردپرور بر کشید

سوخت باد از آتش قهر تو نامش شد سموم
انتقام شمع را عدل تو از صرصر کشید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۲۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۲۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.