۱۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۸

چند نومید ز کوی تو دل زار آید
چون تهیدست که از میکده هشیار آید

خار پا در ره ادبار ز دامن روید
سر سودا زده در جیب بدیوار آید

فقر اگر زخم زند مرهمش از عزلت نه
که تهیدست خوردن خون چو ببازار آید

عشق تا قابل زخم ستمم می داند
تیغ از موج نفس بر دل افکار آید

می کند نرگس بیمار تو غمخواری دل
همچو مستی که بپرسیدن بیمار آید

کس ندیدیم که مردود رود از در عشق
آتش آن نیستکه از خار و خسش عار آید

می توان یافت سرشگی که ز دل می خیزد
بی نشان نیست اگر طفل زگلزار آید

شب آدینه بدریوزه میخانه شهر
شیخ پنهان رود و از ره بازار آید

گر متاع سخن امروز کسادست کلیم
تازه کن طرز که در چشم خریدار آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.