۱۵۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۳۹

دل بجذب خواری خود جور دشمن می کشد
شیشه ما سنگ از دست فلاخن می کشد

نشنود گر بوی خار از دامن صد پاره اش
سالک راه طلب کی پا بدامن می کشد

تا لبم را بسته شرم عشق می سوزم ز رشک
هر کجا بینم که دودی سرز روزن می کشد

از مغیلان کار سوزن گیر در راه طلب
نیست سالک آنکه خار از پا بسوزن می کشد

کشته ما را اگر ننواخت برق حادثات
نیست غافل انتظار وقت خرمن می کشد

در بیابان طلب تشنگی بر دم بخاک
از مزار من چراغ مرده روغن می کشد

گر بهجران شادمانم از امید وصل اوست
در قفس بلبل صفیر از شوق گلشن می کشد

بخت ما هر جا که بزم عشرتی سامان کند
شیشه راه سنگ می بیند چو گردن می کشد

در کنار خویشتن پروردمش عمری کلیم
اشک کم فرصت که لشکر بر سر من می کشد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.