۱۳۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۴۰

کسیکه از گل داغ تو گلستان دارد
ازو مرنج چو بلبل اگر فغان دارد

خدنگ خویش بغیری مزن که سینه من
برای تیر تو از داغ صد نشان دارد

پی نظاره گلزار چشم حیرانست
نه رخنه است که دیوار گلستان دارد

تو گرچه فارغی از حال ما و لی صد شکر
که ناوکت خبر از مغز استخوان دارد

چنان زخویش بتنگم که بهر سر مویم
ز بهر قتلم با تیغ او زبان دارد

کلیم سکه داغ ار بنام خویش زند
شه ولایت در دست، جای آن دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۳۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۴۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.