۱۲۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۱

نه طره ات غم شبهای تار من دارد
نه چشم مست تو فکر خمار من دارد

ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
که صبحی از پی شبهای تار من دارد

زضبط گریه چو گل عاجزست پنداری
خبر ز گریه بی اختیار من دارد

دو چشم کم نگهت کاشکی بمن می داشت
سری که زلف تو با روزگار من دارد

زداغ کهنه گل تازه ام فسرده ترست
بروی کار چه آبی بهار من دارد

بمرگ صلح کنم با زمانه تا نفسی است
جهان بر آینه دل غبار من دارد

عجب مدار که آتش بگورم اندازد
همان شرار که سنگ مزار من دارد

درین بهار گل چاک آنچنان بالید
که یک گلست که جیب و کنار من دارد

گل شکایت نشکفته و شکفته کلیم
دل پر آبله داغدار من دارد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.