۲۴۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۵۵

ایدل چو راز دوست نخواهی سمر شود
نامش چنان مبر که زبان را خبر شود

سر دارد الفتی بهوایت که چون حباب
با او سفر کند اگر از سر بدر شود

جاهل برو ز مرشد بیمعرفت چه فیض
کوری کجا عصاکش کور دگر شود

زنجیر زلف او دل دیوانه را شناخت
سودا مقررست که شب بیشتر شود

منت کش از حمایت کس نیست عجز ما
تا نقش سینه هست که ما را سپر شود

دود سپند بیهنری چون شود بلند
آتش زن ستاره اهل هنر شود

بر اهل عقل فیض جنون کم ز باده نیست
باید کسی ز کار جهان بی خبر شود

هر کس اگر بقدر هنر بهره یافتی
بایست آب بحر نصیب گهر شود

از هیچیک ندارد امید اثر کلیم
گره آه شعله گردد و اشکش شرر شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۵۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۵۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.