۱۳۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۸۱

بی ستمکش صبر و آرام از ستمگر می رود
می رود دریا زپی، ساحل چو پس تر می رود

جوش سودا را علاج از دیده تر می کنم
آب می ریزند بر دیگی که از سر می رود

نه همین خم را دل پر، زین حریفانست و بس
زین تنک ظرفان چه خون کز چشم ساغر می رود

طالع دون از پی یک مطلب عالی نرفت
بخت ما دایم بصید مرغ بی پر می رود

آنچنان خونین دلی دارم که چون سوزد زغم
خون زدودش جای اشک از چشم اختر می رود

از دل من دیده ویران شد زدست انداز اشک
می رود آبادی از راهی که لشکر می رود

ما و شمع از ترک سر آزاد از محنت نه ایم
آتش سودا بجا ماند اگر سر می رود

طفل اشکم آنچنان عادت بدامن کرده است
کز کنارم راست تا دامان محشر می رود

می رود بر آب اگر زاهد کلیم از آبله
در ره سودای او بر روی اخگر می رود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۸۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۸۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.