۱۲۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۱

نه زمی هر جا تنک ظرفی که برد از پا فتاد
آنکه لاف پهلوانی زد هم از صهبا فتاد

گردباد از سیر صحرا پای در دامن کشید
نوبت هامون نوردی تا باشک ما فتاد

گریه نبود دیده ام گر دجله افشانی کند
کاب در چشمم ز دود آتش سودا فتاد

تا دم آخر بود سر در هوا مانند شمع
دیده هر کس که بر آن قامت زیبا فتاد

می دهد ز آشفتگی درس سیه روزی ز ما
زلف او با این پریشانی چه خوش انشا فتاد

عندلیب آن گلستانم که بندد باغبان
دیده را هر گه نقاب از چهره گلها فتاد

هر که در راه طلب خو کرد با آوارگی
گر بسان شمع یک جا شد مقیم از پا فتاد

از کمال اتحاد حسن و عشق آخر کلیم
هر گره کز زلف او وا شد بکار ما فتاد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.