۱۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۴

ای که تو دلتنگی از گریه دلت وا می شود
تنگنای عشق زین خمخانه صحرا می شود

هر کرا توفیق عیب خویش بینی داده اند
بعد مردن بر مزارش کور بینا می شود

بسترم برداشت موج از استخوان پهلویم
می کنم بر بوریا گر تکیه خارا می شود

از تنم نتوان کشیدن ناوک جور تو را
زانکه همچون استخوانم جزو اعضا می شود

بستگی در کار هر کس هست بگشاید بصیر
یک کلیدست و هزاران قفل از آن وا می شود

در بیابان هر کرا از تشنگی باشد خطر
نام چشمم گر بود صد چشمه پیدا می شود

خرمن خورشید باید شعله حسن ترا
حیف از این آتش که برق هستی ما می شود

سنگ طفلان گر چنین جزو بدن خواهد شدن
در صف خواری کشانم تن زخارا می شود

چون صدف گر قطره ای زین بحر باشد قسمتم
از برایم عقده خاطر مهیا می شود

در سواد زلف او تا دل وطن دارد کلیم
تیره شد چون روزگارم خاطرم وا می شود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۲۹۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.