۱۴۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۲۹۹

مرنج از کس که هر محنت که آید زآسمان آید
همه تیر حوادث از کمان کهکشان آید

بلا هم پا بیفشارد چو جان سختانه پیش آید
که پیکان بر نیاید زود چون بر استخوان آید

ز دل تا لب ره گفتار را از گریه می بندم
که می ترسم حدیث عشقت از لب بر زبان آید

چراغ از حرف رخسار تو افروزند در مجلس
حدیث زلف شبرنگ تو هر جا در میان آید

نخواهد سوخت عالم ز آتش پیکان او آخر
چه خواهد شد اگر تیر مرادی بر نشان آید

در آن گلزار می نالم که اشک عندلیبانش
اگر شبنم شود بر خاطر گلبن گران آید

سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب مژگان تارا شکم در فغان آید

دماغ عالمی از بوی زلف او چنان پر شد
که در صحن چمن خون از دماغ ارغوان آید

کلیم از حرف تیغ او جراحت آب بردارد
زبس هر زخم ها را آب حسرت در دهان آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۲۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.