۱۳۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۰۹

چو جرس کار دل ار ناله و فریاد بود
مشنو خنده زخمش ز دل شاد بود

تا بدیدار تو شد دیده بستان روشن
سرو را گفت شکرانه که آزاد بود

دم عیسی ز دلم عقده خاطر نگشود
چون حباب این گرهی نیست که بر باد بود

دانه کشت مکافات دمد از دل سنگ
دام هر صید گهی در ره صیاد بود

حسن محتاج تکلف نبود زانکه بزلف
هیچ نفزاید اگر شانه زشمشاد بود

مرگ فرزند ندید آنکه سخن زاده اوست
کاشکی عمر پدر صد یک اولاد بود

نکنی شکوه ز خونریزی آن غمزه کلیم
رحم غیب است اگر در دل جلاد بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۰۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۱۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.