۳۰۶ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۱

مرا مسوز که نازت ز کبریا افتد
چو خس تمام شود شعله هم ز پا افتد

غم زمانه ز ما بیدلان ندارد رنگ
بسان دزد که در خانه گدا افتد

لباس فقر بزاری نصیب هر کس نیست
خوشا تنی که بر آن نقش بوریا افتد

دلم ز همرهی اشک وانمی ماند
نه آتشی است که از کاروان جدا افتد

تلافی ار نکند روزگار عقده گشاست
گره ز هر چه گشاید بکار ما افتد

بغیر دیده که از گریه آب و تابش رفت
که دیده ز آب روان خانه از صفا افتد

چو قرعه در بدنم استخوان شکسته شود
ز ضعف گر بسرم سایه هما افتد

کشنده تر ز مرض منت طبیبان است
خوشست درد بشرطی که بیدوا افتد

حریص چشم طمع دارد از کریم و لئیم
مگس بخوان شه و کاسه گدا افتد

اگر حمایت فقرش کند سپرداری
نمی گذارد کاتش ببوریا افتد

سیاه روزی ما رنگ بست خواهد شد
کلیم اگر بمن آن چشم سرمه سا افتد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.