۱۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۳

دست حسنت پنجه خورشید تابان می برد
ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان می برد

خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن
هر که می بازد دلی آنچشم فتان می برد

هر تنک ظرفی که نقد صبر او کم می شود
بدگمانی پی بآن زلف پریشان می برد

ز مغیلان بخت پا انداز سامان می کند
هر گهم شور جنون سوی بیابان می برد

ای که آب خضر را با می برابر می کنی
کی غمی از خاطر خود آبحیوان می برد

می شمارد داخل رزقش سپهر خرده بین
گر کس انگشت ندامت را بدندان می برد

دست ما از کار گر افتاد پر بیکار نیست
تحفه چاک گریبان را بدامان می برد

سالک راه فنا را می گذارد رشک شمع
کو بیکشب راه هستی را بپایان می برد

بر ندارد کس شهیدان را زقربانگاه عشق
کشته را سیلاب خون اینجا ز میدان می برد

چون طمع غالب شود از جای برخیزد کلیم
نیک و بد را حرص چون سیلاب یکسان می برد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.