۱۵۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۲۴

دلم بملک قناعت نشان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند

شتاب عمر دلم را بشکوه آورده
جرس بجز گله کاروان نمی داند

یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمی داند

بسان شعله زبانم بعجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند

چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی
که رسم خنده گل زعفران نمی داند

سریکه قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجده آن آستان نمی داند

هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند بعالم مکان نمی داند

حریف باخته بیصرفه باز می باشد
ز هر که دل ببری قدر جان نمی داند

خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمی داند

بعرض حال دل آن چشم مست وانرسد
زترک نیست عجب گر زبان نمی داند

درین زمانه زهم حسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند

کلیم ناله من سر براه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمی داند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۲۳
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۲۵
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.