۱۳۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۴۱

شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد
که تواند همه شب گریه بی شیون کرد

زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد

ناله گفتم دل صیادمرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد

دیده اش پاکی دامان مرا خوب ندید
زاهد خشک که عیب من تر دامن کرد

مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که بافسون نتوان چاره این دشمن کرد

ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد

خانه دیده سیه باد بمرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد

سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آئینه من روشن کرد

چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا بکی خواهی از آن زینت پیراهن کرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۴۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۴۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.