۱۸۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۵۹

چو شمع گرمی آن بیوفا زبانی بود
شکفتگیش گل کینه نهانی بود

ز زهر فرقت احباب کم نشد تلخی
اگر چه عمری در شهد زندگانی بود

بگرد میکده ها گردم و نمی یابم
از آن شراب که در ساغر جوانی بود

مرا ز کار جهان بیخبر که می گوید؟
گذشتن از همه کاری ز کاردانی بود

ز گلستان تمنا نداشتم رنگی
بغیر ازین که گل اشک ارغوانی بود

خیال آن لب خندان بخاطر غمگین
بسان آب بقا در سرای فانی بود

دل این جفا که ز بیداد روزگار کشید
ستم نبود مکافات سخت جانی بود

بکیش هر که درافتادگی سر آمد گشت
فتادن از همه کس شرط پهلوانی بود

کلیم رنجش یار بهانه جو از ما
عبث نبود تلافی سرگرانی بود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۵۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۶۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.