۱۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۶

به راه عشق که هرگز به سر نمی آید
به غیر گم شدن از راه بر نمی آید

همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمی آید

به است پائی کز وی برآید آبله ای
زدست ما که ازو هیچ بر نمی آید

از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
زنازکی به نظر گرچه در نمی آید

یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه زشیر و شکر نمی آید

چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گر مروان پیشتر نمی آید

به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمی آید

ز دهر دانش و سامان سئوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمی آید

خیال آن کمر از سر نمی رود چه کنم
که مو ز کاسه ی چینی به در نمی آید

کلیم در دل اگر شعله ای زشوق بود
به سوی لب نفس بی اثر نمی آید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۵
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.