۱۸۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۷۸

کسی که از خضر آب بقا نمی گیرد
پیاله را به جز از دست ما نمی گیرد

ز بی نصیبی اهل هنر عجب دارم
که استخوان به گلوی هما نمی گیرد

میان یک جهتان آنچنان نفاق افتاد
که کاه هم طرف کهربا نمی گیرد

به این دماغ که با بوی گل به سر نبری
چه می کنی که دلت از جفا نمی گیرد

بیا بیا که چنان بی تو زندگی تلخست
که موج دامن آب بقا نمی گیرد

نخورده پیچش و تابی به کام دل نرسی
گهر برشته ی بی تاب جا نمی گیرد

درین خمار به فریاد ما رس ای ساقی
که غیر رعشه کسی دست ما نمی گیرد

حلاوتی که دل از کنج فقر یافته است
چرا شکر ز نی بوریا نمی گیرد

حنای موسم گل تا نرفته است از دست
کلیم پای گلی را چرا نمی گیرد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۷۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۷۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.