۱۶۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۳

تا تیغ او بداد اسیران نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد

جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد

از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد

در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد

ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد

یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد

کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد

چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد

پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد

شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.