۱۶۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۳۹۸

چشم جادوی تو در دلجوئی اهل نیاز
هیچ کوتاهی ندارد عمر مژگانش دراز

رشته جان و رگ دل در خم مژگان اوست
هیچکس دیدی بیک مضراب بنوازد دو ساز

هر کسی سازی بذوق خویشتن سر می کند
دل میان مطربان خوش کرده یار دلنواز

جامه دیوانگی بر قد هر کس راست نیست
از دو صد دیوانه یکتن نیست عریانی تراز

در قمار عشق بازی با تو نقشم خوش نشست
چون؟ نباشد اینچنین تو پاک بر، من پاکباز

از نشان خون ناحق کشتگان او را چه باک
بال گنجشک است فرش آشیان شاهباز

تا نبود این تاج زرین بر سرش آسوده بود
شمع افتاد از هوای سرفرازی در گداز

شعر اگر وحی است محتاج سخن فهمان بود
چون ممیز در میان نبود چه سود از امتیاز

بیشتر ما را کلیم آفت رسد ز ابنای جنس
شیشه از سنگست و از وی بیش دارد احتراز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۳۹۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.