۱۴۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۰۰

چون اشک پریشان سفری را چه کند کس
سرمایه هر شور و شری را چکند کس

دکان بچه کار آید اگر مایه نباشد
بیدجله خون چشم تری را چکند کس

اشک آمد و بینائیم از دیده برون شد
همخانگی پرده دری را چکند کس

از روشنی شمع وصال تو گذشتیم
خود گو که فروغ شرریرا چکند کس

آئینه غبار از نفس ما نپذیرد
زینگونه دم بی اثری را چکند کس

هر دم دل دیوانه ما در خم زلفیست
سودازده دربدری را چکند کس

آید چو خیالت کنم از سینه برون دل
در بزم طرب نوحه گری را چکند کس

یاری زخط و خال چه خواهی پی قتلم
در کشتن موری حشری را چکند کس

نقد دو جهان موسم گل قیمت می نیست
چون غنچه همین مشت زریرا چکند کس

یار این دل صد پاره کلیم از تو نگیرد
ویرانه بی بام و دری را چکند کس
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۳۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.