۱۷۱ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۵

امانم داد هجر بیمدارا تا ترا دیدم
ترا دیدم، چرا گویم که از هجران چها دیدم

بوصلت دل گواهی می دهد اما ز بیتابی
بلوح سینه از خط های ناخن نالها دیدم

زبس با من بدعوی ناله کرد آخر شد افغانش
بپای ناقه ات آخر جرسها بیصدا دیدم

کجا رفت آنکه می گوید بد از نیکان نمی آید
بچشم خویش من کار نمک از توتیا دیدم

دروغست آشنائی روشنائی زان مکن باور
سیه شد روزگارم تا نگاه آشنا دیدم

فشاندم تا زدنیا دست، هر کامی بدست آمد
زدم تا پشت پا افلاک را در زیر پا دیدم

زکنج بیکسی رفتم غبار ننگ سامان را
نمردم تا که این ویرانه را بی بوریا دیدم

حبابم بحر هستی را، که تا بگشاده ام دیده
بطوفان حوادث خویشتن را مبتلا دیدم

کنون از روشنائی دیده ام آشفته می گردد
کلیم از بس سیه روزی درین ماتمسرا دیدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.