۱۷۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۷

جذبه ای خواهم که از خود نیز روگردان شوم
هر کجا آئینه ای پیدا شود پنهان شوم

رنگ آبادی ندارم خانه بیصاحبم
گر خریدارم شود سیلاب آبادان شوم

قرض دار روزگارم، خاطرم زان شاد نیست
چون حباب ار وام هستی پس دهم خندان شوم

ناوک بیداد دوران را نشان باید شدن
آنچنان مگذارم ای غم از نظر پنهان شوم

تا بکی باید بخلقی مختلف یکرنگ زیست
یکنفس آئینه گردم، یکزمان سوهان شوم

کسر حرمت بار می آرد شکستن نان خلق
عزتم گردد طفیلی هر کجا مهمان شوم

قدرتم غالب حریفی را نمی داند که چیست
صد تعدی می کشم از حسن اگر طوفان شوم

هم کهن شد، هم مکرر جامه ناموس و ننگ
گر دلم خواهد لباسی نو کنم، عریان شوم

خواهم از روی تنگ دادن بتاراجش کلیم
فی المثل گر پاسبان چشمه حیوان شوم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۱۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.