۱۶۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۱۹

ز سعی بخت مرادی روا نمی خواهم
وسیله گر همه باشد دعا نمی خواهم

سرای عاریتی قابل نشستن نیست
از آن بخاطر احباب جا نمی خواهم

شکستگانرا پامال ساختن کفر است
بکنج خلوت غم بوریا نمی خواهم

جنان زدست تهی خوشدلم بهمت فقر
که پیر گشتم و در کف عصا نمی خواهم

گدا بغیرت من نیست در دیار طلب
هر آن مراد که گردد روا نمی خواهم

ز روزگار دو حاجت امید نتوان داشت
اگر بمرگ رسیدم ترا نمی خواهم

بتان ز صحبت هم می کنند کسب غرور
ترا بآینه هم آشنا نمی خواهم

چنان براه طلب همتم بلند بود
که از سراب جز آب بقا نمی خواهم

کلیم از سفر آوارگی چو مطلب شد
جریده می روم و رهنما نمی خواهم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۱۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.