۱۶۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۰

آتش دیگ هوس از دل سوزان گیرم
آب لب تشنگی از آهن پیکان گیرم

خوابم اینست که در دیدنت از هوش روم
خوردنم اینکه سرانگشت بدندان گیرم

عرق خجلت من سیل وجودم گردد
فقر را گر دهم و ملک سلیمان گیرم

وجه می گر نبود منکه ببوئی مستم
جا بهمسایگی باده فروشان گیرم

روش سوختن داغ ز دام آموزم
وز قفس قاعده چاک گریبان گیرم

از تف آتش آن تب که تنم را بگداخت
از گل داغ گلاب از پی درمان گیرم

داده خویشتن ایام چو می گیرد باز
حیف باشد که بجز پند زدوران گیرم

دارم آن حوصله و صبر که غم هم نخورم
از تهیدستی اگر روزه حرمان گیرم

نتوان بود کلیم اینهمه در بند لباس
بهر اطفال سرشکی که بدامان گیرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.