۱۸۳ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۱

دست و دل تنگ و جهان تنگ خدایا چکنم
من و یک حوصله تنگ باینها چکنم

سنگ بر سینه زنم شیشه دل می شکند
نزنم شوق چنین کرده تقاضا چکنم

در ره عشق اگر بار علایق همه را
بفکنم، با گهر آبله پا چکنم

ماتم بال و پر ریخته ام بس باشد
خویش را تنگ دل از دیدن صحرا چکنم

درد بیدردی چون باز دوا می طلبد
دردهای کهن خویش مداوا چکنم

منکه چون گرد بهر جا که نشینم خوارم
جنگ با صدرنشینان بسر جا چکنم

گله از چرخ بود تیر فکندن به سپهر
چون بجائی نرسد شکوه بیجا چکنم

خار بی گل شده هر جا گل بی خاری بود
گر نبندم ز جهان چشم تماشا چکنم

کنج تنهائیم از گور درش بسته ترست
عزلتم گر ندهد شهرت عنقا چکنم

سر و برگ جدلم نیست چو با خلق کلیم
نکنم گر ببد و نیک مدارا چکنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.