۱۷۷ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۲۹

بسکه سودای سر کوی تو پیچد در سرم
در هوایت خانه دشمن بود چون مجمرم

شمع اگر پروانه اش من باشم از دلبستگی
رشته های خویش بندد حله بر بال و پرم

در وجود باطل من نیست یک جو منفعت
مو بمویم خط بطلانی بود بر پیکرم

این تب عشقست نی آتش که بنشیند زآب
من اگر بهتر شوم تب دار ماند بر سرم

تیغ موج من بخون جام من لب تشنه است
سنگ در دامن حباب آمد بچنگ ساغرم

آشنائی از ره بیگانگی چسبانترست
بسکه کم رفتم بدرها روشناس هر درم

بیقراران آشنای جانی یکدیگرند
هر کجا بینم جرس را می طپد دل در برم

نگذرد بر من کسی کزوی نبینم خوارئی
خار بیزد بر سرم گر بگذرد آب از سرم

از سر و سامان چو مهر کیسه برخیزم کلیم
تا نپنداری که همچون سکه در بند زرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۲۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.