۱۷۴ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۳۵

با که گویم آنچه زان نخل تمنا دیده ام
زان قد آشوب قیامت را دو بالا دیده ام

حالی من شد که در هر حال باید شاد زیست
قهقهه کبک دری را در قفس تا دیده ام

فاخته آنروز تا شب گشته بر گرد سرم
گر شبی در خواب سو قامتش را دیده ام

در رهائی تلاشم گرچه سیلابم برد
تا صلاح کار خود را در مدارا دیده ام

جرم چشم عیب بین خویشتن دانسته ام
هر قدر ناخوش که از ابنای دنیا دیده ام

نخوتی دارد قناعت، حیف کان نقص منست
خویش را تا قانعم همسر بدریا دیده ام

کار خود هر جا که محکم کرده دهر بی تمیز
مرغ را، زنجیر جای رشته برپا دیده ام

در قفس یکسال می باید بسر بردن کلیم
دلگشائی گر همه یکدم ز صحرا دیده ام
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۳۴
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۳۶
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.