۳۵۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۲

منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم

نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم

کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم

دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم

تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم

منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم

چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم

عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم

رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم

ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۱
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۳
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.