۱۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۴۳

زحرف شکوه ایام لب چنان بستم
که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم

سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود
که من در آن شکن طره آشیان بستم

بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم در فغان بستم

نه همتست غم چشم خویش دارم گر
نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم

خوشست درخور قدرت بلندپروازی
وگرنه منهم احرام آسمان بستم

جهان تنگ بسان دهان او هیچست
ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم

کسی طلسم سلامت نبسته است چو من
زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم

نبودمور در افتادگی کمر بسته
بخاکساری روزیکه من میان بستم

شکسته بندم و آئین تازه ای دارم
بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم

شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم
کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۴۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۴۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.