۱۳۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶۷

باز عید آمد بغل گیری مینا می کنم
از کجا یاری چو او خون گرم پیدا می کنم

پندگویان کهنه دیوارند و من سیلابشان
منعشان تا چند باید، روبصحرا می کنم

همچو خار پا بجای خود کسی نگذاردم
با چنین طالع اگر در خاطری جا می کنم

خط دمید، اکنون از آن لب کام دل خواهم گرفت
شام چون شد روزه امید را وا می کنم

بسکه بر هم خورده ام سررشته را گم کرده ام
خاطر جمع از سر زلفت تمنا می کنم

بر سر خوان بلا تنهانخوردم رزق خود
یک برش زخم ترا قسمت بر اعضا می کنم

شیشه و ساغر کلیم از وضع من آزرده اند
این نه میخواریست قبض روح مینا می کنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۶۶
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۸
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.