۱۴۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۶۸

ز سوز عشق چه هنگامه فغان بندیم
چو شمع کشته ازین ماجرا زبان بندیم

نهال سرکش گل بیوفا و لاله دو رو
درین چمن به چه امید آشیان بندیم

دمیکه ما گره از کار عیش بگشائیم
خیال بوسه بر آن خاک آستان بندیم

متاع خانه دل آنچنان بیغما رفت
دری نماند که بر روی دشمنان بندیم

هزار شکوه یکی کردم و کسی نشنید
گذشت آنکه زیکحرف داستان بندیم

گره بموی چو افتاد باز نگشاید
غنیمت است بیا دل در آن میان بندیم

کلیم سایه شاه جهان چو بر سر ماست
به پشت چرخ دگر دست کهکشان بدیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۶۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۶۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.