۲۰۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۸۹

ریخت ناخن بسکه خار یأس از پا می کشم
بر در دل می نشینم پا ز درها می کشم

ساعدم از زیر بار آستین بیرون نرفت
چون نگویم دست همت را زدنیا می کشم

شحنه را بر من گرفتی، محتسب را دست نیست
شیشه در بارم نباشد گرچه صهبا می کشم

دور من چون می رسد ساقی دو ساغر ده مرا
می بیاد آندو چشم مست شهلا می کشم

حلقه ای در گوش بخت افکنده آنچشم سیاه
کز نگاهش سرمه در چشم تماشا می کشم

می رسد مستی بسرحدی که نشناسم ترا
جام سرشار تغافل سخت تنها می کشم

سنگ در دیوارها از شوخی طفلان نماند
شهر اگر ویران شود خود را بصحرا می کشم

ناخدای کشتی می می توانم شد کلیم
بردبارم همچو کشتی گرچه دریا می کشم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۸۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.