۱۸۲ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۱

خاک نشینی است سلیمانیم
دست بود افسر سلطانیم

هست چهل سال که میپوشمش
کهنه نشد جامه عریانیم

جوش سرشکم بمقام وداع
جمعم و سرگرم پریشانیم

نسخه گرفتست نظام جهان
از نسق بیسر و سامانیم

خاک تواضع ز ازل ریخته
دست قضا بر خط پیشانیم

روی نیاز از همه سو تافتم
قبله نفهمیده مسلمانیم

بخت ز آغوش من انگیخته
همچو صدف باعث ویرانیم

در دهن از روزه حرمان من
نیست جز انگشت پشیمانیم

من ز سواد سخنم چون کلیم
نه همدانی و نه کاشانیم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۰
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.