۱۶۸ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۳

هرگز آشفته ز بد گردی دوران نشدم
داد خاکم همه بر باد و پریشان نشدم

آه ازین غفلت سرشار که چون ساغر پر
جان بلب آمد و از گریه پشیمان نشدم

طالعی خصم شکن در همه میدان دارم
وین هنر بین که بکس دست و گریبان نشدم

چون لب زخم دلم خنده بی گریه نکرد
گل گل از عشق شکفتم من و شادان نشدم

بسکه با نیک و بد خلق ندارم کاری
منکر و معتقد گبر و مسلمان نشدم

گل نقش و قدمم در چمن بیقدری
لایق گوشه دستار عزیزان نشدم

در ره دشمنی خویش چه ثابت قدمم
خاری از پا نکشیدم که پشیمان نشدم

گل روی سبد گلشن پژمردگیم
ابر از گریه بتنگ آمد و خندان نشدم

تا ندادم سر خود در ره آنشوخ کلیم
همسر طایفه بیسر و سامان نشدم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۲
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۴۹۴
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.