۱۷۰ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۴۹۹

دلا مگوی که نگرفت هیچکس خبرم
که سنگ حادثه داند شمار موی سرم

اگر بنشو و نمائی رسیده ام اینست
که خار پای دوانیده ریشه تا کمرم

هوای بال فشانی بزیر چرخم نیست
چو طایر قفسم گو بریده باش پرم

بهوش خویش چو آیم بگرد او گردم
براه شوق بآخر نمی رسد سفرم

بباغ دهر چو من نیست نخل خوشی ثمری
عبث نگشته هوادار اره و تبرم

ز در بسایه دیوار می کشم خود را
غرور ناز بخواری براند ار زدرم

ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم

نیم چو صورت دربند جامه دیبا
لباس فاخرم اشکست و رشته گهرم

اگرچه قرض ز یمن قناعتم نبود
چو وام دار زند اشک دست در کمرم

زخاکساری من هیچ دور نیست کلیم
اگر بخاک بدل گردد آب در گهرم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.