۱۷۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۰۰

بچاک سینه نه مرهم پی دوا بندم
ره فرار به صبر گریزپا بندم

نبسته است کس از چاره راه برغم عشق
بروی سیل چه سود ار در سرا بندم

در آن چمن که گل وصل دسته بندد غیر
مرا بس اینکه نگه را به پشت پا بندم

بروز عید چو قربان کنی حریفانرا
مرا بگوی که دست ترا حنا بندم

شمار هر سر موی تو گر دلم باشد
همه بموی میان تو دلربا بندم

بیک نگاهم از آن چشم فتنه جو بنواز
که دست فتنه افلاک بر قفا بندم

بهم به پیچم تار دل و رگ جان را
که صید معنی وحشی بمدعا بندم

سفر ز جور تو ناچار شد مگر یکچند
ز خاک غربت مرهم بزخمها بندم

بروز عید هوس گر کنم خودآرائی
بخویش زیور از نقش بوریا بندم

کلیم نیست گشایش چو با کلید طلب
چو قفل بسته لب از حرف مدعا بندم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۴۹۹
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۰۱
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.