۱۶۵ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۳۸

ننشستن نقش امید، از نقش بد بسیار به
آئینه را عریان تنی، از جامه زنگار به

غواص تا دم می زند گوهر نمی آید بکف
گوهرشناس ار کس بود خاموشی از گفتار به

هر لب که بی آهی بود، کم از لب چاهی بود
چشمی که نبود خونفشان از رخنه دیوار به

گر ذره کامل بود، به ز آفتاب ناقص است
گر نیمه باشد خم ز می، زو ساغر سرشار به

سر رابود ربط دگر با می کدو شاید بود
گر گنج قارون باشدت در رهن می دستار به

همت بطاقی نه کز آن، دستت نباشد نارسا
پرواز چون کوته بود، صد بار از آن رفتار به

دلخسته هجر ترا، از وصل می باید دوا
ای چاره ساز از برگ گل، مرهم بزخم خار به

کاری ز مستی در جهان بهتر نمی باشد ولی
آنهم مکرر می شود، بیکاری از هر کار به

نتوان کلیم از وصل می دلشاد در غربت شدن
گر می کشی داری هوس در خانه خمار به
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۳۷
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۳۹
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.