۱۵۹ بار خوانده شده

غزل شمارهٔ ۵۶۹

زتیغ تو بر دل در آشنائی
گشادیم شاید ازین در در آئی

نگه را بمژگان رسان، چند باشد
میان دو همخانه ناآشنائی

سر الفت ابروان تو گردم
که یک مو ندارند از هم جدائی

به پیش فریبنده چشم تو میرم
که مژگان ز مژگان کند دلربائی

بدریوزه خاکپایت بتان را
شود دیده ها کاسه های گدائی

براه تو ای صید وحشی ز هر سو
شد از دیده دامها روشنائی

ترا شمع در هیچ بزمی نبیند
که نگدازد از خجلت خودنمائی

زبر گشته مژگانت آخر نپرسی
که رو بر قفا از چه بی جدائی

کلیم آتش داغت افسرده گشته
منه دل برین چشم بی روشنائی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:غزل شمارهٔ ۵۶۸
گوهر بعدی:غزل شمارهٔ ۵۷۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.