۱۴۹ بار خوانده شده

شمارهٔ ۳۴۶

در سر همه سودای سر زلف تو دارم
دردل بجز از مهر رخت هیچ ندارم

از باده لعل لب تو مست مدامم
وز نرگس مخمور تو در عین خمارم

جانم نفسی از کمرت دست ندارد
تا موی میان تو نیارد بکنارم

تا دیده دل دید جمال رخ خوبت
خورشید جهانتاب کجا در نظر آرم

در کوی طلب یک نفس از پا ننشینم
وز دامن مطلوب دمی دست ندارم

گفتا که تو عاشق بچه رویی و کجایی
گفتم که بروی تو ازین گفت نیارم

گفتم که ندارم بجهان غیر تو یاری
گفتا که اسیری من ازین روبتو یارم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۳۴۵
گوهر بعدی:شمارهٔ ۳۴۷
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.