۱۵۱ بار خوانده شده

شمارهٔ ۴۱۹

کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این

برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین

خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین

زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین

مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین

ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین

گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین

شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین

ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۴۱۸
گوهر بعدی:شمارهٔ ۴۲۰
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.