۱۸۷ بار خوانده شده

شمارهٔ ۱۱۱

هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش

چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش

روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش

کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش

دل ز اندیشه تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش

دم آخر سوی ما بین، که شهیدان ترا
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش

شاهی، افتاده به خاک در او خوش میباش
سگ گوئی، که دهد جای تو در محفل خویش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:شمارهٔ ۱۱۰
گوهر بعدی:شمارهٔ ۱۱۲
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.